
سلام .....
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ، ترس از خدا نبود .....!!!!!
روزی دو نفر نزد قاضی آمدند یکی از آنها گفت : جناب قاضی ،
من از این مرد شکایت دارم . او داشت هیزم جمع میکرد و
من کمکش کردم . بعد از او پرسیدم که چه کمکی
به من میکنی ؟ گفت : هیچ .....
حال هر چه میگویم هیچی مرا بده ، نمیدهد !!!!!
قاضی فکری کرد و گفت: برو آن تخته سنگ را بردار و
ببین زیر آن چیست ؟
مرد رفت و تخته سنگ را برداشت و گفت : هیچی .....
قاضی گفت : هر قدر میخواهی از هیچی بردار و
نگذار کسی هیچگاه حقت را پایمال کند .....
همیشه قبل از اینکه ادعای حق بکنیم ،
ببینیم ، اصلا حقی داریم یا نه !!!!!
نظرات شما عزیزان:
